خودم هم درک نمی کنم....
مهران،یه دوست دختر به اسم آتنا داشت.(بعدا توضیح میدم) نمیدونم چرا ولی پلیس روم اومد توی خصوصی من و گفت آخ جون بالاخره راحت شدم. منم گفتم به من چه. تمام فکر و ذکرم شده بود مهران و آرتا. یه دفعه آرتا اومد توی خصوصیم و ازم معذرت خواهی کرد. منم پرسیدم بابت چی.آرتا گفت چون یه مدته باهات بد حرف میزنم.و یه بوس واسم داد. منم کینه ام رو نسبت به آرتا کنار گذاشتم و باهاش خوب شدم. اون توی بعضی موارد ازم دفاع میکرد و خلاصه سعی داشت منو خوشحال کنه-خوب من کوشولو بودم- چند روز بعد پلیس روم توی عمومی هی شکلک گریه میداد.منم واسه اینکه خودم رو خوبه کنم،پیام خصوصی دادم گریه نکن. خلاصه یکم حرف زدیم که یهو پلیس روم توی عمومی داد آنی دختر به این خوبی اینجا بود و من با پریسا دوست شدم. یه لحظه ماتم برد.سنشو پرسیدم و فهمیدم فقط یک سال و چهار ماه ازم بزرگتره. اونم سنمو پرسید و بهم درخواست دوستی داد.منم که تشنه ی این کارا،قبول کردم...
نظرات شما عزیزان:
Power By:
LoxBlog.Com |